(1)
تو که ميخواني
بدان که هنوز دوستت دارم
و به خاطر توست
که هنوز مينويسم.
بگو به گونهاي از چرخش بماند
که من
در نزديکترين فاصله
ازتو مرده باشم.
(2)
کسي که من دوستش دارم
و خيلي بيشتر از خيلي دوستش دارم
هيچ هم مرا نميخواهد!
«نه» در نگاه تو است
«نه» در نماندنت
«نه» در رفتن تو است
«نه» در نبوسيدنت
بگذار هنوز خيال کنم
بادها براي من ميوزند.
(3)
نام ديگرش اندوه است
سرزميني
که به نام من در آن
سکه ميزنند.
(4)
اگر يک روز از زندگي من
باقي مانده باشد،
از هر جاي دنيا
چمدان کوچکم را ميبندم
راه ميافتم
ايستگاه به ايستگاه
مرز به مرز،
پيدايت ميکنم،
کنارت مينشينم،
روي سينهات به خواب ميروم.
(5)
تنها نشستهاي
چاي مينوشي
و سيگار ميکشي.
هيچکس تو را به ياد نميآورد.
روي کهکشان به اين بزرگي
و تو
حتي
آرزوي يکي نبودي!
(6)
آدمهايي که دوستت دارند
چند نفرند؟
-اندک-
به شمارهي انگشتهاي دست
من تا صد بلدم
و همهي آنها
بيشتر از پنجاه نميدانند.
(7)
بگذار همه بدانند
چه قدر دلم ميخواست روي شانههاي تو
به خواب روم.
دستهايم را از هم گشودي
موهاي پريشانم را شانه زدی.
که مدام تو را ميخواهد
خستهام کرده است.
بيا و برايش بگو
که ديگر باز نخواهي گشت.
0 Comment:
Post a Comment