Free Copy From This Blog -all Object-

کپی برداری از عکسها و مطلاب آزاد است
بر روی عکسها کلیک کنید تا در اندازه واقعی ببینید

Thursday, June 5, 2008

گنجشكي كه لانه كرده در گلوي من

(1)
تو که مي‌خواني
بدان که هنوز دوستت دارم
و به خاطر توست
که هنوز مي‌نويسم.

روزي که جهان خواست بايستد
بگو به گونه‌اي از چرخش بماند
که من
در نزديک‌ترين فاصله
ازتو مرده باشم.


(2)

کسي که من دوستش دارم
و خيلي بيشتر از خيلي دوستش دارم
هيچ هم مرا نمي‌خواهد!

خواهش مي‌کنم بلند «نه» نگو
«
نه» در نگاه تو است
«
نه» در نماندنت
«
نه» در رفتن تو است
«
نه» در نبوسيدنت

فقط بلند «نه» نگو
بگذار هنوز خيال کنم
بادها براي من مي‌وزند.


(3)

نام ديگرش اندوه است
سرزميني
که به نام من در آن
سکه مي‌زنند.


(4)

اگر يک روز از زندگي من
باقي مانده باشد،
از هر جاي دنيا
چمدان کوچکم را مي‌بندم
راه مي‌افتم
ايستگاه به ايستگاه
مرز به مرز،
پيدايت مي‌کنم،
کنارت مي‌نشينم،
روي سينه‌ات به خواب مي‌روم.


(5)

تنها نشسته‌اي
چاي مي‌نوشي
و سيگار مي‌کشي.
هيچ‌کس تو را به ياد نمي‌آورد.

اين همه آدم،
روي کهکشان به اين بزرگي
و تو
حتي
آرزوي يکي نبودي!


(6)

آدم‌هايي که دوستت دارند
چند نفرند؟
-
اندک-
به شماره‌ي انگشت‌هاي دست

چندتا دوستت دارند؟
من تا صد بلدم
و همه‌ي آن‌ها
بيشتر از پنجاه نمي‌دانند.


(7)

بگذار همه بدانند
چه قدر دلم مي‌خواست روي شانه‌هاي تو
به خواب روم.

تو آرام بلند شدي
دست‌هايم را از هم گشودي
موهاي پريشانم را شانه زدی.

حالا اين دختر کوچک
که مدام تو را مي‌خواهد
خسته‌ام کرده است.

او حرف‌هاي مرا نمي‌فهمد
بيا و برايش بگو
که ديگر باز نخواهي گشت.
فخري برزنده

0 Comment: