هيچگاه ويتريني نداشتهام
تا دلم را در آن به نمايش بگذارم.
در قامت يک فروشنده دورهگرد عاشق تو شدم.
از اين روست که تمام خيابانهاي شهر
عشق مرا ميشناسند
دستمال کثيفم به کنج خاطرهها خزيده
و چرخ دستيام
با نقشهايي از گل بابونه- -
تمام زندگيم بود
روزهاي جمعه به جاي يکشنبهها
و شبها به سمت بالاي شهر
تا انگار عشقِ دربندمان را رها سازم.
افسوس... دو مأمور ضبط کردند بساطم را
با آخرين قسط چرخ دستي، تو هم رفتی...
حال، در قامت يک ديوانه دوستت ميدارم
و تمام ديوانههاي شهر
عشق مرا ميشناسند...
0 Comment:
Post a Comment