چه ميگذرد در دلم
که عطرِ آهنِ تفته از کلماتم ريخته است؟
چه ميگذرد در خيالم
که قلقلِ نور از رگهايم به گوش ميرسد؟
چه ميگذرد در سرم
که جرجر توفانِ بندشده در گلويم ميلرزد؟
و نامِ تورا پنهان کردهام.
ميدانم؛ شبي تاريک در پي است
و من به چراغِ نامت محتاجم.
توفانهايي سرِ چهارراهها ايستادهاند
و انتظارِ مرا ميکشند،
و من به زورقِ نامت محتاجم.
گلِ آفتابگردانِ وانگوگ!
که مثل پلنگي به دامنِ زندگي درافتم
قرصِ ماهِ حلشده در آسمان!
که درختانِ بريده، برميخيزند
کاغذ ميشوند
تا از تو سخن بگويم؟
که بر نک پا قدم برميدارند ببر و خدا
در خيالم؟
0 Comment:
Post a Comment