بعد از آن همه سرگرداني
روي وجب به وجب خاک
بعد از آن همه جستجو روي نقشههاي جهان
دانستم
دستان توست وطنِ من!
..........
کارت پستالی
با بوسه یک زن و یک مرد
با پوزهبند
که زیرش نوشته"ایدز"
فرستاد، نوشت
در این زمان عجیب
تو عشق را چگونه میبینی؟
نوشتم
مثل نوک زدن دو پرنده به هم
بی بند
بی پوزهبند
..........
چه عمري گذشت
تا باورمان شد
آنچه که باد برد، ما بوديم!
..........
چه غربت غريبي است
غربت عابري
که در کوچههاي شهر خويش
غريبانه ميخواند
..........
براي پخته شدن
رو به عشق آورديم
سوختيم!
..........
بند به پايم زدند که بمانم
گسستم و رفتم
تو بال داديام براي رهايي
رها گشتم و ماندم!
..........
باد ميبردمان
پنداشتيم که خود ميرويم
برباد شديم!
قدسي قاضي نور
0 Comment:
Post a Comment