صبحانه را من آماده میکنم
گلهای پژمرده را که مهمان آورده است
به کوچه میبرم
نانهای سوخته و آواز پرندگان را
من صبحها به کوچه میبرم
شبها قلبم را که بزرگ شده است
در تاریکی میان ملافههای سفید
مخفی میکنم
دخترم صدای مندرس قلبم را نشنود
صبح با قلبم که بزرگ شده است
چای را دم میکنم
قلبم در بهار بزرگ شد
قلبم در تابستان مرا صدا کرد
که در پاییز و زمستان به قلبم چندان
اعتماد نکنم
میخواستند
قلبم را بشکافند
اگر قلبم را میشکافتند
چهره همه زنانی که دوست داشتم
بر کف سنگهای اتاق عمل
میریخت
چهره زنانی که من دوست داشتم
می شکست
میدانم
اگر آن زنان
برای ملاقات من به بیمارستان میآمدند
نامشان را فاش نمیگفتند
از بیمارستان مجهول میرفتند
در انتهای خیابان بیمارستان
در آفتاب یا در باران گم میشدند
چه فرق میکرد هوا آفتابی بود یا بارانی
خاطرات من گرانبها نیست
خاطراتی که در قلب من گم شدند
در قلبم خاطراتی از
مردانی که در حادثه گم شدند نفی شدند
کودکانی که از سرما و گرسنگی در زلزله مردند
زنانی آغشته به عشق
که در کنار میز صبحانه تلف شدند.
Free Copy From This Blog -all Object-
کپی برداری از عکسها و مطلاب آزاد است
بر روی عکسها کلیک کنید تا در اندازه واقعی ببینید
بر روی عکسها کلیک کنید تا در اندازه واقعی ببینید
گرفتن عکس در ایمیل
Thursday, August 14, 2008
نانهای سوخته
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 Comment:
Post a Comment