تنهاییم و تن به سایه هامان نمی سازد
شبگردهای مست
تک تک ارواحمان را
هورت کشیده اند .
کسی برای لمس تنهایی مان نمی آید
حتی خدا
رخت هایش را
روی سرمان آب میکشد
آه می کشیم
صدایمان به جایی نمیرسد .
قلب هامان
میان مشت های سرد و بیرحم درد
معکوس میزند .
یک عمر
در خون و آتش و درد
نیستی کشیدیم
زیستیم
تنها
در خود نشستیم
در انتظار لحظه پابوس مرگ خویش
گرچه حالا هم
انگار نیستیم ... .
شبگردهای مست
تک تک ارواحمان را
هورت کشیده اند .
کسی برای لمس تنهایی مان نمی آید
حتی خدا
رخت هایش را
روی سرمان آب میکشد
آه می کشیم
صدایمان به جایی نمیرسد .
قلب هامان
میان مشت های سرد و بیرحم درد
معکوس میزند .
یک عمر
در خون و آتش و درد
نیستی کشیدیم
زیستیم
تنها
در خود نشستیم
در انتظار لحظه پابوس مرگ خویش
گرچه حالا هم
انگار نیستیم ... .
0 Comment:
Post a Comment