(1)
کافي بود سرت را بر ميگرداندي
من هنوز ايستادهام
چرا هيچ کس مرا نميبيند؟
کسي با من قرار سينما نميگذارد؟
کسي نگرانم نميشود؟
هميشه تنها چاي ميخورم،
تنها تب ميکنم،
تنها موسيقي گوش ميدهم.
که اينجا خانه کرده
چرا مرا نميبوسد؟
بلند ميگويم
و خوب گوش کن «تنها»
من
بوسيدن را خيلي دوست دارم.
(2)
نيمي براي گنجشکها
نيمي از دوست داشتنم براي تو
نيمي براي باد
تا کوچهها را بگردد!
نيمي از مهربانيم براي تو
نيمي براي باران
تا بر زمين ببارد!
مرا به نام کوچکم صدا ميکني
گنجشکهايم به سرزمين تو کوچ ميکنند
و من
با اين همه بيابان
که هيچ هم بهار نميشود،
فصلها را گم ميکنم!
فخري برزنده
0 Comment:
Post a Comment