بايد عاشق شد و خواند:
«بايد انديشهکنان پنجره را بست و نشست»
پشت ديوار کسي ميگذرد
ميخواند:
«بايد عاشق شد و رفت
چه بيابانهايي در پيش است!»
رهگذر خسته به شب مينگرد
ميگويد:
«چه بيابانهايي! بايد رفت
بايد از کوچه گريخت
پشت اين پنجرهها مرداني ميميرند
و زناني ديگر
به حکايتها دل ميسپرند.»
پشت ديوار کسي درياواري بيدار
به زنان مينگريست:
«چه زناني که در آرامش رود،
باد را مينوشند!
و براي تو ـ براي تو و باد ـ
آبهايي ديگر در گذرست.»
بايد اين ساعت - انديشه کنان ميگويم ـ
رفت و از ساعت ديواري، پرسيد و شنيد.
و شب و ساعت ديواري و ماه
به تو انديشهکنان ميگويند:
«بايد عاشق شد و ماند
بايد اين پنجره را بست و نشست!»
پشت ديوار کسي ميگذرد،
ميخواند:
«بايد عاشق شد و رفت
بادها در گذرند.»
م . آزاد
0 Comment:
Post a Comment