نه ريرا جان، نامهام بايد کوتاه باشد، ساده باشد، بيحرفي از ابهام و آينه، از نو برايت مينويسم:
حال همه ما خوب است،
اما...
تو باور مکن.
....
ميدانم
حالا سالهاست که ديگرهيچ نامهاي به مقصد نميرسد
حالا همه ميدانند که همهي ما يکطوري غريب
يک طوري ساده و دور
وابستهي ديرسالِ بوسه و لبخند و علاقهايم
همان روز که آفتاب بالا آمده بود
دفتر مشق ما هنوز خوابِ عصر جمعه را ميديد
ما از اولِ کتاب و کبوتر تا ترانهي دلنشين پريا
ريرا و دريا را دوست ميداشتيم
...
ميداني؟
ديگر سراغت را از نارنجِ رها شده در پيالهي آب نخواهم گرفت
ديگر سراغت را از ماه، ماهِ درشت و گلگون نخواهم گرفت
ديگر سراغت را از گلدانِ شکسته بر ايوانِ آذرماه نخواهم گرفت
ديگر
نه خوابِ گريه تا سحر
نه ترسِ گمشدن از نشانيِ ماه
ديگر نه بُنبستِ باد و نه بلنداي ديوارِ بيسوال
براي يکبار برخاستن هزارهزار بار فروافتادهام
ديگر ميدانم نشانيها همه دُرُست
کوچه همان کوچهي قديمي و کاشي همان کاشيِ شبْ شکستهي هفتم
خانه همان خانه و باد که بيراه و بستر که تهي ...
ها ريرا
ميدانم ...
حالا ميدانم همهي ما جوري غريب ادامهي دريا و نشانيِ آن شوقِ پُر گريهايم
گريه در گريه ...
خنده به شوق...
نوش نوش...
لاجرعهي ليالي...
در جمع من و اين بُغضِ بيقرار،
جاي تو خالي...
سيد علي صالحي
0 Comment:
Post a Comment