Free Copy From This Blog -all Object-

کپی برداری از عکسها و مطلاب آزاد است
بر روی عکسها کلیک کنید تا در اندازه واقعی ببینید

Friday, March 21, 2008

قصيده‌ي آبي، خاكستري، سياه

در شبان غم تنهايي خويش،
عابد چشم سخنگوي تواَم.
من در اين تاريكي،
من در اين تيره شب جانفرسا،
زائر ظلمت گيسوي تواَم.
گيسوان تو پريشان‌تر از انديشه‌ي من،
گيسوان تو شب بي‌پايان،
جنگل عطرآلود.
شكن گيسوي تو،
موج درياي خيال.
كاش با زورق انديشه شبي،
از شط گيسوي مواج تو، من
بوسه‌زن بر سر هر موج گذر مي‌كردم.
كاش بر اين شط مواج سياه،
همه‌ي عمر سفر مي‌كردم.

من هنوز از اثر عطر نفس‌هاي تو سرشار سرور،
گيسوان تو در انديشه‌ي من،
گرم رقصي موزون.
كاشكي پنجه‌ي من،
در شب گيسوي پرپيچ تو راهي مي‌جست.
چشم من، چشمه‌ي زاينده‌ي اشك،
گونه‌ام بستر رود،
كاشكي همچو حبابي بر آب،
در نگاه تو رها مي‌شدم از بود و نبود.

شب تهي از مهتاب،
شب تهي از اختر؛
ابر خاكستري بي‌باران پوشانده،
آسمان را يكسر.
ابر خاكستري بي‌باران دلگير است؛
و سكوت تو پس پرده‌ي خاكستري سرد كدورت، افسوس!
سخت دلگيرتر است.
شوق باز آمدن سوي تواَم هست،
اما،
تلخي سرد كدورت در تو،
پاي پوينده‌ي راهم بسته؛
ابر خاكستري بي‌باران،
راه بر مرغ نگاهم بسته.

واي، باران؛
باران؛
شيشه‌ي پنجره را باران شست.
از دل من اما،
چه كسي نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربي رنگ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.
مي پرد مرغ نگاهم تا دور،
واي، باران
باران،
پر مرغان نگاهم را شست.

خواب رؤياي فراموشيهاست!
خواب را دريابم،
كه در آن دولت خاموشي‌هاست.
من شكوفايي گلهاي اميدم را در رؤياها مي‌بينم،
و ندايي كه به من مي‌گويد:
گرچه شب تاريك است
دل قوي‌دار،
سحر نزديك است.

دل من، در دل شب،
خواب پروانه شدن مي‌بيند.
مهر در صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا مي‌چيند.
آسمانها آبي،
پر مرغان صداقت آبي‌ست،
ديده در آينه‌ي صبح تو را مي‌بيند.
از گريبان تو صبح صادق،
مي‌گشايد پر و بال.

تو گل سرخ مني
تو گل ياسمني
تو چنان شبنم پاك سحري؟
نه،
از آن پاك تري.
تو بهاري؟
نه،
بهاران از توست.
از تو مي‌گيرد وام،
هر بهار اين همه زيبايي را.
هوس باغ و بهارانم نيست
اي بهين باغ و بهارانم تو!

سبزي چشم تو،
درياي خيال.
پلك بگشا كه به چشمان تو دريابم باز،
مرغ سبز تمنّايم را.
اي تو چشمانت سبز
در من اين سبزي هذيان از توست.
سبزي چشم تو تخديرم كرد.
حاصل مزرعه‌ي سوخته برگم از توست.
زندگي از تو و
مرگم از توست.

سيل سيال نگاه سبزت،
همه بنيان وجودم را ويرانه‌كنان مي‌كاود.
من به چشمان خيال‌انگيزت معتادم؛
و در اين را تباه،
عاقبت هستي خود را دادم.
آه سرگشتگي‌ام در پي آن گوهر مقصود چرا
در پي گمشده‌ي خود به كجا بشتابم؟
مرغ آبي اينجاست
در خود آن گمشده را دريابم.

در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار!
كاروان‌هاي فرومانده‌ي خواب از چشمت بيرون كن!
باز كن پنجره را!
تو اگر باز كني پنجره را،
من نشان خواهم داد،
به تو زيبايي را.
بگذر از زيور و آراستگي
من تو را با خود تا خانه‌ي خود خواهم برد
كه در آن شوكت پيراستگي
چه صفايي دارد
آري از سادگيش،
چون تراويدن مهتاب به شب
مهر از آن مي‌بارد.

باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد؛
به عروسي عروسك‌هاي
كودك خواهر خويش؛
كه در آن مجلس جشن
صحبتي نيست ز دارايي داماد و عروس
صحبت از سادگي و كودكي است
چهره‌اي نيست عبوس.

كودك خواهر من
در شب جشن عروسي عروسك‌هايش مي‌رقصد
كودك خواهر من،
امپراطوري پر وسعت خود را هر روز،
شوكتي مي‌بخشد.
كودك خواهر من نام تو را مي‌داند
نام تو را مي‌خواند!
گل قاصد آيا
با تو اين قصه‌ي خوش خواهد گفت؟!
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حيات،
آب اين رود به سرچشمه نمي گردد باز؛
بهتر آنست كه غفلت نكنيم از آغاز.
باز كن پنجره را!
صبح دميد!

چه شبي بود و چه فرخنده شبي،
آن شب دور كه چون خواب خوش از ديده پريد.
كودك قلب من اين قصّه ي شاد،
از لبان تو شنيد:
زندگي رويا نيست،
زندگي زيباست
مي‌توان،
بر درختي تهي از بار، زدن پيوندي.
مي‌توان در دل اين مزرعه‌ي خشك و تهي بذري ريخت.
مي‌توان
از ميان فاصله‌ها را برداشت.
دل من با دل تو،
هر دو بيزار ار اين فاصله‌هاست.
قصّه‌ي شيريني‌ست.
كودك چشم من از قصّه‌ي تو مي‌خوابد.
قصه‌ي نغز تو از غصّه تهي‌ست.
باز هم قصّه بگو،
تا به آرامش دل،
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم.

گل به گل، سنگ به سنگ اين دشت
يادگاران تواند
رفته‌اي اينك و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تواند.
در دلم آرزوي آمدنت مي‌ميرد
رفته‌اي اينك، اما آيا
باز مي‌گردي؟
چه تمناي محالي دارم
خنده‌ام مي‌گيرد!

چه شبي بود و چه روزي افسوس!
با شبان رازي بود،
روزها شوري داشت.
ما پرستوها را،
از سرشاخه به بانگ هي، هي
مي‌پرانديم در آغوش فضا.
ما قناريها را،
از درون قفس سرد رها مي‌كرديم.
آرزو مي‌كردم،
دشت سرشار ز سبزي رويا‌ها را.
من گمان مي‌كردم،
دوستي همچون سروي سرسبز،
چار فصلش همه آراستگي ست.
من چه مي‌دانستم،
هيبت باد زمستاني هست.
من چه مي‌دانستم،
سبزه مي‌پژمرد از بي آبي
سبزه يخ مي‌زند از سردي دي.
من چه مي‌دانستم،
دل هر كس دل نيست
قلب‌ها، ز آهن و سنگ
قلب‌ها، بي‌خبر از عاطفه‌اند.

در ميان من و تو فاصله‌هاست.
گاه مي‌انديشم،
مي‌تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري!
تو توانايي بخشش داري،
دستهاي تو توانايي آن را دارد؛
كه مرا،
زندگاني بخشد.
چشمهاي تو به من مي‌بخشد
شور عشق و مستي
و تو چون مصرع شعري زيبا،
سطر برجسته‌اي از زندگي من هستي.
دفتر عمر مرا،
با وجود تو شكوهي ديگر،
رونقي ديگر هست.
مي‌تواني تو به من،
زندگاني بخشي؛
يا بگيري از من،
آنچه را مي‌بخشي.

من در آيينه رخ تو ديدم
و به تو حق دادم.
آه مي‌بينم، مي‌بينم
تو به اندازه‌ي تنهايي من خوشبختي
من به اندازه‌ي زيبايي تو غمگينم
چه اميد عبثي
من چه دارم كه تو را در خور؟
هيچ.
من چه دارم كه سزاوار تو؟
هيچ.
تو همه هستي من،هستي من
تو همه زندگي من هستي.
تو چه داري؟
همه چيز.
تو چه كم داري؟
هيچ.

بي تو درمي‌يابم،
چون چناران كهن
از دورن تلخي واريزم را.
كاهش جان من اين شعر من است.
آرزو مي‌كردم،
كه تو خواننده‌ي شعرم باشي.
راستي شعر مرا مي‌خواني؟
نه، دريغا، هرگز،
باورم نيست كه خواننده‌ي شعرم باشي.
كاشكي شعر مرا مي‌خواندي!

بي تو من چيستم؟ ابر اندوه
بي تو سرگردان‌تر از پژواكم،
در كوه.
گردبادم در دشت،
برگ پاييزم، در پنجه‌ي باد.
بي‌تو، سرگردان تر
از نسيم سحرم
از نسيم سحر سرگردان
بي سرو بي سامان
بي تو، اشكم
دردم،
آهم.
آشيان برده ز ياد
مرغ درمانده به شب گمراهم.

بي تو خاكستر سردم، خاموش
نتپد ديگر در سينه‌ي من، دل با شوق،
نه مرا بر لب، بانگ شادي،
نه خروش
بي تو ديو وحشت
هر زمان مي‌دردم
بي تو احساس من از زندگي بي‌بنياد،
واندر اين دوره بيدادگری‌ها هردم
كاستن،
كاهيدن،
كاهش جانم،
كم‌كم.
چه كسي خواهد ديد،
مردنم را بي تو؟
بي تو مردم، مردم.

گاه مي‌انديشم،
خبر مرگ مرا با تو چه كس مي‌گويد؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسي مي‌شنوي، روي تو را
كاشكي مي ديدم.
شانه بالا‌زدنت را،
بي‌قيد
و تكان دادن دست كه،
مهم نيست زياد
و تكان دادن سر را كه،
عجيب! عاقبت مرد؟
افسوس!
كاشكي مي‌ديدم!
من با خود مي‌گويم:
چه كسي باور كرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاكستر كرد؟

سينه‌ام آينه‌اي ست،
با غباري از غم.
تو به لبخندي از اين آينه بزداي غبار.
آشيان تهي دست مرا،
مرغ دستان تو پر مي‌سازند.
آه مگذار، كه دستان من آن
اعتمادي كه به دستان تو دارد به فراموشي‌ها بسپارد.
آه مگذار كه مرغان سپيد دستت،
دست پر مهر مرا سرد و تهي بگذارد.

حميد مصدق

0 Comment: