مگر آن خوشهي گندم
مگر سنبل
مگر نسرين
تو را ديدند،
كه سر خم كرده خنديدند
مگر بستان
شميم گيسوانت را
چو آب چشمهساران روان نوشيد
مگر گلهاي سرخ باغ ريگآباد
در عطر تن تو غوطهور گشتند،
كه سرنشناس و پا نشناس
از خود بيخبر گشتند
مگر دست سپيد تو
تن سبز چناران بلند باغ حيدر را نوازش كرد،
كه ميشنگند و
ميرقصند و
ميخندند
مگر ناگاه نسيم سرد گستاخ از سر زلفت
چه ميگويي؟
تو و انكار؟
تو را بر اين وقاحتها كه عادت داد؟
صداي بوسه را حتّي
درخت تاك قد خم كردهي بستان شهادت داد
مگر ديوار حاشا تا كجا،
تا چند؟
خدا داند كه شايد خاك اين بستان
هزاران
صد هزاران
بوسه بر پاي تو
ديگر اختيارم نيست،
توانم نيست
تابم نيست
به خود ميپيچم از اين رشك
اما خنده بر لب با تو گويم
اضطرابم نيست
مگر ديگر من و اين خاك
واي از من
چناران بلند باغ حيدر را
تبر باران من در خاك خواهد كرد
نسيم صبحگاهي جان ز دست من نخواهد برد
ترحّم كن
نه بر من
بر چناران بلند باغ حيدر
بر نسيم صبح
شفاعت كن
به پيش خشم، اين خشم خروشانم كه در چشم است
به پيش قلّهي آتشفشان درد
شفاعت كن
كه كوه خشم من با بوسهي تو
ذوب ميگردد
حميد مصدّق
0 Comment:
Post a Comment