حتی تمام ابرهاي جهان را به تن كنم
باز ردايي به دوشم ميافكنند
تا برهنه نباشم
اينجا نيمهي تاريك ماه است
دستي كه سيلي ميزند
نميداند
گاهي ماهي تنگ
عاشق نهنگ ميشود
بيهوده سرم داد ميكشند
نميدانند
ديگر ماهي شدهام
و رودخانهات از من گذشته است
نميخواهم بيابانهاي جهان را به تن كنم
و در سيارهاي كه هنوز رصد نكردهاند
نفس بكشم
حتی اگر باد را به انگشت نگاري ببرند
رد بوسهات را پيدا نميكنند
گرچه ماشينها از ميان ما و آفتاب ميگذرند
به كوچه بايد رفت
اين همه آسمان در پنجره جا نميشود.
آفتاب بگيرم
چراغ سقفي به درد شيطان هم نميخورد
آن كه پرده را ميكشد
نميداند
هميشه صداي كسي كه آن سوي خط ايستاده
فردا ميرسد
بگذار هر چه ميخواهند
چفت در را بيندازند
امشب از نيمهي تاريك ماه ميآيم
وتمام پردهها و رداها را
تكهتكه خواهم كرد
بگذار براي بادبادك و شبتاب هم
اتاقي حوالي جهنم اجاره كنند
من هم خواهم رفت
ميخواهم پيراهنم را به آفتاب بدهم.
0 Comment:
Post a Comment